رقعی
978-600-182-83-0
روحاله بیات کاوه میرعباسی کورمک مککارتی نشر کتابسرای نیک
۱۳۹۸/۰۷/۲۸
معرفی و نقد کتاب تهران| گذرگاه دومین جلد از «سهگانه مرزی» کورمک مککارتی است. رمانهایی که به خاطر بازخوانی خاص مککارتی از افسانهی غرب و ارزشهای امریکایی در رمانهای ژانر وسترن بسیار مشهورند. داستان گذرگاه به شکلی جالب پیش از «همه اسبهای زیبا»، جلد اول سهگانهی مرزی و در دوران جنگ جهانی دوم رخ میدهد؛ ولی همانند رمان قبل، در سرزمینهای مرزی میان مکزیک و ایالات متحدهی امریکا. شخصیت اصلی رمان نوجوانی است به نام بیلی پرهم که همانند جان گردی کول، قهرمان «رمان اسبها»، همواره دستکم گرفته میشود. او در طول این رمان سه بار در مرز میان امریکا و مکزیک دست به سفر میزند و هر سفر سالیان درازی به طول میانجامد.
بار اول برای نجات یک گرگ حامله که به گله آنها آسیب میزند، از امریکا به مکزیک میرود. جایی که او گمان میبرد محل زندگی واقعی ماده گرگ است. نزدیکی او به گرگ باعث ماجراهای زیادی میشود و این سفر تبدیل میشود به سفرهای بسیار زیادی که انگار پایانی ندارند. در طول این سفرها بیلی با آدمهای زیادی از فقیر و غنی، سرباز و شورشی، کشیش و دستهی راهزنان و همینطور کولیها و زنان رقاص آشنا میشود و ماجراهای زیادی از سر میگذراند. در نهایت بیلی به امریکا برمیگردد؛ ولی به سبب ماجراهایی که در خانه رخ داده، دوباره از مرز رد میشود. این بار با برادرش بوید برای پس گرفتن اسبهایی که از خانوادهاش به سرقت رفته. این سفر هم بسیار طول میکشد و حتی دو برادر را درگیر جنگ داخلی مکزیک میکند. وقتی بیلی دوباره به امریکا برمیگردد دیگر به مردی جوان تبدیل شده است. سفر سوم وقتی رخ میدهد که بیلی سعی میکند برادرش بوید را که در سفر دوم گم کرده، بیابد.
از غم و غصههای زندگیشان میگفتند. از مرگ دوستان، عهدشکنی معشوقها. از بیوفایی شوهرها طوری که معذب میشد و بازویش را میچسبیدند و حرفهایی را در گوشش پچپچ میکردند. هیچ کس از او قول نگرفت که رازدار بماند، هیچ کس نامش را نپرسید، دنیا جوری برایش آشکار شد که هرگز در گذشته نشده بود.
برخلاف جلد اول که یک داستان عاشقانه و رفاقتی طولانی زیرمتن تمامی رویدادهای داستان بود، در گذرگاه با روایتی پارهپاره طرفیم که وجوه تکرارشوندهی آن، شخصیت اصلی داستان یعنی بیلی پرهم و سفرهایی است که از سر میگذراند. سفرها و وقایعی که نظم چندان روشنی ندارند و همچون پارههایی مستقل از هم میتوانند قرائت شوند. درعینحال این سفرها خصلتی رؤیایی، ماخولیایی و غریب دارند و به همین خاطر انتظار داریم که به شکلی سوررئالیسیتی یا به زبانی غریب هم روایت شوند؛ ولی رویکرد مککارتی به روایت، توصیفات و فضاسازیها بهشدت واقعگرایانه است.
در نهایت میتوان فرض کرد که با یک رمان با درونمایهی بلوغ سروکار داریم. داستان پسر نوجوانی که در طی یک سفر فلسفی و اودیسهوار و روبهرو شدن با انواع و اقسام هیولاها، مردان خردمند و جماعت دیوانگان و اشرار، تبدیل به یک مرد بالغ میشود؛ مردی که درد و رنج و در عین حال مهربانی و بزرگواری را چشیده یا به یک معنی پسری که جهان برایش آشکار شده است.
رمانهای مککارتی مملو از مضامین الهیاتی، فلسفیاند (بارها در گذرگاه گفتوگوها و حتی تکگوییهایی طولانی دربارهی خدا، خیر و شر، سرشت انسان، جنگ و خشونت و تقدیر شکل میگیرد). مملو از رؤیایند و مملو از خشونت. شخصیتهای او از قاعدههای اخلاقیای تبعیت میکنند که انگار فراموش شدهاند. در میان ادبا، او بهشدت تحتتأثیر رماننویسان محبوبش هرمان ملویل و ویلیام فاکنر است. چه به لحاظ توصیفات گرافیکیاش از خشونت و چه به لحاظ کاربردهای زبانی. از طرف دیگر تأثیر زبان پررمزوراز کتاب مقدس هم بر نوشتههای مککارتی بهخصوص «سهگانه مرزی» قابل توجه است.
کاوه میرعباسی، مترجم کتاب، مقدمهی مفصلی نوشته که در هر دو نسخه «همهی اسبهای زیبا» و «گذرگاه» تکرار شده است و اطلاعات ارزشمندی درباره زندگی مککارتی به دست میدهد بهخصوص سبک او، شیوههای کلامیاش و خلاصه ارزش ادبی خاص او در دنیای ادبیات انگلیسی زبان امریکا.
کورمک مککارتی در میان ادبا، بهشدت تحتتأثیر رماننویسان محبوبش هرمان ملویل و ویلیام فاکنر است. چه به لحاظ توصیفات گرافیکیاش از خشونت و چه به لحاظ کاربردهای زبانی.
گذرگاه را نشر کتابسرای نیک چاپ کرده و متأسفانه با وجود ارزشهای فراوانی که دارد، توزیع چندان مناسبی نداشته است؛ بهطوریکه بسیاری کتابفروشیها حتی نمیدانند این آثار ترجمه و چاپ شدهاند. همچنین به کیفیت انتشار کتاب میتوان ایراداتی گرفت؛ بهخصوص طرح جلدهای آن که بیشتر درگیر سطح اولیهی داستانی رمان است تا درونمایهی آن. پیشنهاد میکنم حتماً طرح جلدهای اصلی کتاب را ببینید؛ بهویژه برای مقایسه نگاه ناشر اصلی و ناشر ایرانی به درونمایه کتاب.
در نهایت اینکه متأسفانه جلد سوم کتاب، «شهرهای دشت»، به علت مشکلات محتوایی هیچگاه ترجمه نشده است.
«سرخپوست کنار نیزار کمپشتی از خیزران سرپا نشسته بود و حتی خودش را قایم هم نکرده بود و با این وجود بوید ندیده بودش. یک تفنگ قدیمی تکتیر چخماقی کالیبر ۳۲ را روی زانوهایش نگه داشته بود و در سایهروشن شامگاه کمین کرده بود تا چیزی که بشود شکارش کرد برای نوشیدن بیاید. به چشمهای پسر خیره شد. پسر به چشمهای او. چشمانی آنقدر تیره که انگار فقط مردمک بودند. چشمانی که خورشید در آنها غروب میکرد. در آنها پسر کنار خورشید ایستاده بود. تا آن موقع نمیدانست که آدم میتواند خودش را در چشمهای دیگران ببیند یا در آن چیزهایی نظیر خورشید مشاهده کند. در آن چاههای تیره تکرار شده بود با موهایی آنقدر روشن، آنقدر لاغر و غریب. بچهای که خودش بود. انگار روبرویش بچهای همخون او ایستاده بود که گم شده باشد و حالا دوباره در جعبه آیینه دنیایی دیگر سر و کلهاش پیدا شود که در آن خورشید سرخفام تا بد غوطه میخورد.» صفحه ۱۷
«آدمهایی که از بلاهای بزرگ جون سالم به در میبرند اغلب خیال میکنند نجاتشون به حکم سرنوشت بوده. دست تقدیر. این مرد دوباره در وجود خودش چیزی را دید که شاید فراموشش کرده بود. این که از خیلی قبل برگزیده شده بود تا قسمتش از زندگی چیزی باشه متفاوت با بقیه. سعی میکرد بفهمه به چه منظوری دوبار از بین خاکسترها زنده بیرون آمد، از بین خاک و آوارها. واسه چی؟ نباید تصور کنی این جور برگزیده شدنها چیز خجستهایه چون این طور نیست. جون به سلامت بردنش باعث میشد از گذشتگانش و از آیندگانش یکسان متمایز و جدا بشه. چیزی نبود مگر موجودی موجز و مختصر شده. دیگه حق نداشت مث بقیه آدمها یک زندگی معمولی بخواهد چون این خواستهاش کمارزش و بیمایه جلوه میکرد. تنهای بود بدون ریشه و شاخ و برگ. شاید اون موقع هم گاهی پیش میآمد که بخواد به کلیسا بره و دعا کنه. اما کلیسا هم ویران شده بود. و در محراب تاریک درونش هم زمین لرزیده بود و ترک و برداشته بود. اونجا هم فقط یک ویرانه مانده بود…» صفحه ۱۶۳
«زنها سراغش میآمدند. در راه جلویش را میگرفتند. وادارش میکردند از آنها هدیه قبول کند. داوطلب میشدند قسمتی از راه را با او همقدم شوند. بازو در بازویش میانداختند و روستاها و دشتها و وضعیت محصولها را برایش توصیف میکردند و اسم ساکنان خانههایی را که از مقابلشان میگذشتند در گوشش میگفتند و اوضاع خانوادگیشان را برایش تعریف میکردند یا بیماری سالمندان را شرح میدادند. از غم و غصههای زندگیشان میگفتند. از مرگ دوستان، عهدشکنی معشوقها. از بیوفایی شوهرها طوری که معذب میشد و بازویش را میچسبیدند و حرفهایی را در گوشش پچپچ میکردند. هیچ کس از او قول نگرفت که رازدار بماند، هیچ کس نامش را نپرسید، دنیا جوری برایش آشکار شد که هرگز در گذشته نشده بود.» صفحهی ۳۰۸
«برق آذرخش را بر فراز مکزیک میدید و فهمید که در آن دره دفن نمیشود بلکه در جایی دور به خاک سپرده میشود قاطی غریبهها و نگاهش به سوی جایی چرخید که علفها در باد پیچ و تاب میخوردند زیر نور سرد ستارهها انگار کره زمین خود را میان خلأ رها میکرد و پیش از آن که دوباره خوابش ببرد با لحنی ملایم به خود گفت از بین تمام چیزهایی که آدمها ادعای دانستنشان را میکنند فقط این را میداند که به هیچ کدامشان نمیشود یقین داشت. نه تنها وقوع جنگ. به طور کلی همه چیز.» صفحهی ۳۷۱
مفهوم «امریکا» و «غرب» در ژانر وسترن، که ثمرة شکلگیری…
معرفی و نقد کتاب تهران: برای معرفی دو کتاب همهی…
معرفی و نقد کتاب تهران | «وقتی یتیم بودیم» یادداشتهای شخصی…
معرفی و نقد کتاب تهران | ماجراهای رمان، حول و…
معرفی و نقد کتاب تهران| برادران سیسترز قاتلانی مشهور و…
ممنون از شما و سایت جالبتون
Your email address will not be published.
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.