معرفی و نقد کتاب تهران| «دست و پایم را ببند»، اولین جملهی کتاب تنیده در هزارتوی زمان است. زیبا-قهرمان داستان- خود را در مواجهه با آنچه میخواهد انجام دهد اما توانش را ندارد، همچون گوسفندی میبیند. در مهاجرت و در تنهایی پیرامون، در کشوری بیگانه فرد با خودش مواجه میشود. فرهنگ و آداب کشور جدید او را به چالشی نو فرامیخوانند. مهاجر در سرزمین جدید از خود میپرسد که کیست؟ آیا میتواند آن کسی باشد که همیشه آرزویش را داشته یا دستوپایش بسته شده؟
رمان تنیده در هزار توی زمان در دو سطح، دو دنیا و دو جغرافیای متفاوت، یعنی ایران و هلند، جریان دارد. زیبا دختری ایرانی است که به هلند مهاجرت کرده و در یکی از دانشگاههای این کشور دانشجوی معماری است. او عشقی پرشور به پسری از آن سرزمین را تجربه میکند و بهرغم اشتیاق و شیدایی، همچون سدی در مقابل خودش میایستد. معشوق او را به دیواری نفوذناپذیر تشبیه میکند. تلاش او برای طراحی یک حمام برای پروژهی دانشگاهیاش ناکام میماند. هر طرحی از حمام، به دیوارهایی ختم میشود که حیاطی هشتگوشه را محصور کردهاند؛ حیاطی که یادآور خانهی اجدادی بزرگ «زیبا» با ساکنان متعددش است.
زیبای تنیده در هزارتوی زمان فقط شخصیت زن داستان نیست، او نماد زنانگی هم هست. زیبا گاه به هیئت لیلا درمیآید. گاهی آنا و گاه حوا و گاه هرسه به هم میآمیزند و یکی میشوند. فرجادنیا، با بهرهگیری از اسطورهی لیلیت (لیلا) و دیگر اسطورهها، رهایی هستی زنانه از چنگال تعارضات و تضادها را ترسیم میکند.
مادربزرگ زیبا هنگام تولدش رؤیایی میبیند. در این رؤیا مادرش، نوید تولد دختری را میدهد که برای زندگی زاده شده. زیبا، مانند جدهاش، با چشمان آبی متولد میشود و در این خانه روزگار کودکی و نوجوانیاش را میگذراند.
کتاب تنیده در هزارتوی زمان، روایت تنیدگی ذهن در هزارتوهایی است که ریشه در اعماق هستی انسان دارند و با اسطورههای کهن ناخودآگاه جمعیمان و همچنین درک ما از هستی که برآمده از تجربه و آموختههایمان است، درآمیختهاند.
زیبا در میان هشت زن از نسلهای متفاوت زندگی میکند. روایتهای آنها از خود و گذشتگان و زندگی در میان آنان از زیبا شخصیتی چندلایه و پیچیده ساخته است. او در گذر روزها، شاهد زندگی زنانی است که شور و اشتیاق و عشقشان را عنصری شوم و پرقدرت، چیزی فراتر از ارادهشان، ویران میکند. این وقایع بهطرز اجتنابناپذیری تکرار میشوند. گویی از گرداب این اتفاقات راه گریزی نیست و زیبا نیز به این تکرار تاریخ محکوم شده است. او دور از کاشانهاش، از فراز دیوار بلند ببین دو فرهنگ، به زنان پشت سرش می نگرد؛ زنان اساطیری، زنان محصور در حیاط هشت گوشه.
او که عاشق گیل است (نام گیل برگرفته از اسطوره گیلگمش است)، خود را ناخودآگاه در قربانگاه خود میبیند. او گیل را در هیئت گیلگمش میبیند، کشندهی گاو آسمانی. گاو آسمانی نماد زنانگی است و زنانگی چشمهی زایش و نوآوری. آیا گیل شیفتهی زیباست یا کشندهی او؟
جذابیت تنیده در هزارتوی زمان منحصر به بیان ادبیاش نیست، فرجادنیا با بهرهگیری از تکنیک فلاشبک، روایت دستان را در دو سطح و دو دنیای موازی با مهارت پیش میبرد و تصاویری زنده و جاندار خلق میکند.
زیبای تنیده در هزارتوی زمان فقط شخصیت زن داستان نیست، او نماد زنانگی هم هست. زیبا گاه به هیئت لیلا درمیآید. گاهی آنا و گاه حوا و گاه هرسه به هم میآمیزند و یکی میشوند. فرجادنیا، با بهرهگیری از اسطورهی لیلیت (لیلا) و دیگر اسطورهها، رهایی هستی زنانه از چنگال تعارضات و تضادها را ترسیم میکند. لیلای فتان و عصیانگر و حوای فرمانبردار و اغواگر را با یگدیگر آشتی میدهد و زنی آزاده از قید جبر تاریخ و سنت متولد میشود. زبان رمزگونه و شاعرانهی صفحات پایانی شکفتن زنانگیست در زبانی نو: «لیلا به دست و سینههایش رنگ سرخ مالیده بود و با گیسوهای مجعدش تندتر از همیشه میچرخید و از هفت رنگ دامنش تنها رنگ سرخ دیده میشد. او خود آتش بود، آدم کنار آتش آمد و به چینهای دامن لیلا که با شعلههای آتش بالا و پایین میشدند ، خیره ماند. حوا مچاله شده و یک وری در میان دندهی مرد از گرما و نوری زرد که دست و پای یخ زدهاش را گرم میکرد از لرزش باز ایستاد . آتشی که آدم را خیره کرده بود، تارها را از دست حوا باز کرد . تسخیر شده از شور آتش و از موسیقی، آدم دستش را جلو آورد. لیلا خندید و دست در دست مرد تندتر از پیش چرخید حوا از میان دندهی مرد دست به دامن لیلا دراز کرد، او را به سینه خود چسباند و با آن همه نور و رنگ یکی شد، جوشید و جان گرفت».
جذابیت تنیده در هزارتوی زمان منحصر به بیان ادبیاش نیست، فرجادنیا با بهرهگیری از تکنیک فلاشبک ، روایت دستان را در دو سطح و دو دنیای موازی با مهارت پیش میبرد و تصاویری زنده و جاندار خلق میکند. تداعی گذشته با شنیدن صدا، یا دیدن نما یا کلامی که در زمان حال اتفاق میافتد و قهرمان داستان را به دنیای دیگری میبرد؛ گویی دری باز میشود که عبور از آن در حکم ورود به آن جهان دیگر است. این دو زندگی با زبان حال روایت میشوند و به نظر میرسد که هر دو در دو دنیای موازی جریان دارند و مربوط به گذشته نیستند. تغییر فضای داستان و درآمیختن آن با شخصیتهای اساطیری به طرز زیبا و ماهرانهای انجام شده و نویسنده در خلق فضاهای چند لایه که به گذشته نقب زده و بازمیگردد موفق بوده است.
کتاب تنیده در هزارتوی زمان، روایت تنیدگی ذهن در هزارتوهایی است که ریشه در اعماق هستی انسان دارند و با اسطورههای کهن ناخودآگاه جمعیمان و همچنین درک ما از هستی که برآمده از تجربه و آموختههایمان است، درآمیختهاند.
فرجادنیا در تنیده در هزارتوی زمان جهانی زنانه خلق کرده است. شهرنوش پارسیپور در مقدمهای که بر کتاب نگاشته میگوید: «میشود گفت که این کتاب پاسخی است به مردانی که در نوشتن تنها مردان را مدنظر قرار دادهاند و ادبیات مردانه بهوجود میآورند. ادبیات کلاسیک پارسی نمونهای از این روش است. بهجز نظامی گنجوی که شخصیتهای زنانه را وارد داستانهایش میکند و بهجز بخشهایی از شاهنامه فردوسی باقی بخشهای ادبیات پارسی کاملاً مردانه است. اینک اما فرجادنیا در پاسخ، به این معنا ادبیاتی کاملاً زنانه بوجود میآورد».
رمان تنیده در هزارتوی زمان را انتشارات آزاد مهر در سال ۱۳۹۶ منتشر کرده است . از این نویسنده رمانی دیگر نیز به نام پرنده نامهرسان به زبان هلندی و در سال ۲۰۱۴ چاپ شده است.
پارههای کتاب تنیده در هزارتوی زمان
- آجرهای دیوار یکی از گوشههای حیاط هشت گوشه، با آجر باقی دیوارها فرق داشت، انگار که آقتاب ندیده باشند، سرخ بود و سطحشان انگار باد و باران نخورده باشد، صاف، قرار بود پشت این دیوار حمام درست کنند. خانه مادربزرگ، به قول خان دایی که در تهران حجرهدار بازار بود و شبهای جمعه برای جمع کردن پول کرایه چند دهنه مغازهاش و به قول خودش رتقوفتق امور به گردون سا می آمد، آخرین خانهای بود که حمام نداشت. صفحهی ۱۳
- جلوی ورودی آپارتمانم در ماشین سیاه رنگش نشسته بود. میدانست که به هرحال به خانهام که حالا کلیدش هم در دست نداشتم برمیگردم و جای دیگری برای رفتن ندارم. در نبودنم میتوانست بالا برود و روی تختم به تنهایی دراز بکشد و به ترکهای ریز سقف که من همیشه میشمردمشان، خیره شود. اما نرفته بود. میتوانست با اینکه یخچالم خالی بود غذائی درست کند و منتظرم بماند یا روی تنها مبل خانهام که برای تمامی قدش کوچک بود لم بدهد و کتابهایم را که از زبانشان سر در نمیآورد و همه جا پخش بودند، ورق بزند. تنها لباسهایی که از ایران آورده بودم و حالا برایم حکم وطن یا خانهام را داشت هرازچندگاهی پهن میکردم، نه پهن پهن که بویش بپرد و در رطوبت هلند گم شود. تنشان میکردم، اما نه آن طور که بوی تنم را بگیرد، چروک شود و به شکل امروزم درآیند. امروزی که در آینه هم میشد دید. من در لباسهایم پی روزی بودم که جا مانده بود. پی جایی که از آن همین دو پیراهن و روسری مانده بود…صفحهی ۱۵۳
- چارچوب درها مانند پلکانیاند که ما را از سویی به سوی دیگر می برند پرتاب میکنند و گاه اسیرمان میکنند و گاه عمری در چهارچوب نگاه میدارند. پس همین چهارچوب دری بار میشد، کسی به خانه میآمد و میماند. کسب پشت چهارچوب در حیرتزده میماند و در بسته میشد. کسی پا از چهارچوب بیرون میگذاشت و دیگر برنمیگشت. صفحهی ۱۷۲
- فرصتهای دادهی زندگی همچو دانههای ریز شن از جدار باز زمان میگذرند و ردپایشان همچو خراشی بر پوست به جای میماند تا به یاد داشته باشی که فرصتها بودند و تو نبودی. فرصتهای ساده بهسادگی روزها که یکدیگر را با نظمی چنان بیپایان دنبال میکنند که ما آنها را نمی بینیم، تفاوتها را حس نمیکنیم و روزها را به سان هم میبینیم. ولی مگر امکان دارد که دو روز شبیه هم باشد اگر دو موجود یکسان در همه جهان وجود نداشته باشد؟ تفاوتها در میان دیروز و امروز شاید همان فرصتهای نادیدن است، فرصتهایی که میگذرند و از خود روی پوست تو ومن اثرهایی عمیق به جای میگذارند.صفحهی ۱۶۰
- مزهی تلخ ته حلقم گاه راهی به مغزم باز میکرد و مثل بادهای داغ که میوههای رسیده درختان را میگنداند، سرم را داغ و حجیم میکرد. زنجیرهی اعصابی که افکار را به هم وصل می کرد و ارتباطی بین عواطف و اتفاقات و زمان ایجاد میکرد از این داغی به خطا میافتاد و من دیگر نمیدانستم کدام کارها را کردهام و کدام را نکرده و یا نمیخواهم انجام دهم. این بود که کاغذ طراحیام را که پر از حجمهای هشت گوشه بود، لوله کردم و زیر بغل زدم و زیر باد و باران از منزل بیرون رفتم. مسیر خانه تا مترو را با دهان باز رفتم تا که شاید باد و باران مرا از شر این مزهی تلخ و این داغی سر نجات دهد واین بود که فهمیدم طاقت بیشتر ماندن و انتظار کشیدن را ندارم. او نیامده بود و من که می دانستم نیامدن برای او از انتظار و نرفتن برای من سختتر بود. صفحهی ۱۶۹
- حلقهی زن ها را شکستم و از میان ویرانهای که خانهی مادربزرگ بود، گذشتم. از خانه ای که عروسهایی با پیراهن سفید رفته بودند تا با کفن هفت لایه برگردند، از خانهای که در اتاقهایش دخترها به دنیا آمده بودند و در هفت لایه پارچه قنداق شده بودند تا دست و پایشان تکان نخورد و بیدار نشوند، از خانهای که مادرش، مادر همهی زنهای این خانه، در هفت لایه پارچهی سفید پیچیده، کف باغچه چال شده بود، از خانهای که گوسفندهایی با پشم سفید و نرم و چشمانی غمزده به هر مناسبتی سربرده شده بودند، از میان همه این دیوارهای فروریخته گذشتم. صفحهی ۴۰۹
- حوا پاهایش را در شکمش جمع کرد و سرش را به میان پاهایش فرو برد و شروع به خواندن وردی کرد. وردها مثل تارهای نازک و سفیدی نرم نرم از سر انگشتهای حوا رشته میشدند واو را در ردای خود فرو میبردند. حوا میلرزید و باز به خوابی سفید فرو میرفت و نمیدید که سر آن رشتهای که به دور تنش پیحیده بود به زمین رسیده است. نمیدید که از لرزشهای تن او این تارهای نازک و سفید تا رسیدن به زمین ضخیم میشدند و رنگ خاک را به خود میگرفتند. نمیدید که این تارهای نازک چه طنابهای کنفی و زبری میشدند و به دور دست دختران میپیچند. صفحهی ۴۲۳
برای مطالعهی بیشتر درباره کتاب «تنیده در هزار توی زمان»
- مصاحبه ویدئویی که «ماچولند» درباره کتاب «تنیده در هزار توی زمان» انجام داده را میتوانید اینجا ببنید.