رقعی
۱۷۳
978-6002299031
داستان ایرانی رضا جولایی نازلی فرخی
۱۳۹۹/۰۲/۱۴
معرفی و نقد کتاب تهران| رضا جولایی دروغگوی خوبی است و این مهارت او به راحتی در مجموعه داستان پاییز ۳۲ به رخ کشیده میشود. شاید این سخن گزاف به نظر بیاید، اما بهراحتی قابلدفاع است. کافیست چند ویژگی یک دروغگوی ماهر را برشمارم تا با من همعقیده شوید. یک دروغگوی ماهر خوب بلد است چطور بر بستر واقعیت شروع به داستانسرایی کند. او معمولاً برای باورپذیرتر کردن حرفهایش، آنچنان ماهرانه واقعیت عینی و تخیلاتش را در هم میبافد که جای هیچ شک و سوألی برای شنونده باقی نمیماند.
ویژگی مهم دیگر یک استاد دروغگویی این است که آنچنان در ذکر و سرهمبندی جزییات تبحر دارد که مخاطبان از خود میپرسند مگر میشود اینهمه جزییات ظریف همه زایدهی تخیل باشند؟ در نتیجه برای آنها چارهای جز باور کردن باقی نمیماند. پس رضا جولایی دروغگوی خوبیست، زیرا هم بر اتفاقات تاریخی سوار میشود و هم در پرداختن به جزییات یکهتاز است. همینها، رضا جولایی را تبدیل به داستاننویسی چیرهدست کردهاند؛ مگر نه اینکه نویسندگان ماهرترین دروغگوها هستند؟
جولایی این مجموعه داستان را در همین سال ۹۸ منتشر کرده است و آنچنان خیال، واقعیت، تاریخ، تخیل و خاطره را به هم میآمیزد که بعد تمام کردن کتاب، شاید بروید سراغ اینترنت تا شاید رد برخی روایات کتاب را در واقعیتهای تاریخی بجویید. اگر از من میشنوید خودتان را به زحمت نیندازید، چیز زیادی دستتان را نمیگیرد.
پاییز ۳۲ ،مجموعه داستانی دربارهی آدمهای گرفتارِ سرزمینی گرفتار است. آدمهایی که به جان هم میافتند، پدر پسر را میکشد، عاشق معشوق را میراند و طبیعت خشمگین و خانمانبرانداز است. سرزمینی که مردمانش در هزارتوی مصیبت گیر افتادهاند، زیرا نمیخوانند، نمیدانند و فراموش میکنند؛ پس حتی در برابر قهر و خشم طبیعت هم ناتوان از دفاع از خود هستند.
جولایی برای داستانهایش تنها بر تاریخ و وقایع تاریخی تکیه نمیکند، فراتر میرود و رندانه چنان بالوپری به جزییات بهظاهر بیاهمیت میدهد که هیچ شکی باقی نمیماند که آن آدمها، در آن روزها، در آن خیابانها، در آن شهرها آنگونه روزگار میگذراندند و ما را مجبور میکند به داستانهایش ایمان بیاوریم. در پاییز ۳۲ ،باید دل به جزییات بدهیم و هیچکدام را از دست ندهیم؛ این جزییات آنچنان مجابکنندهاند که بعد تمام شدن کتاب با خودمان فکر میکنیم این داستانِ من نبود؟
اولین و بلندترین داستان مجموعهی پاییز ۳۲ «ریگ جن» نام دارد. داستان فرمی مستندگونه دارد، با یادداشت ویراستار و ذکر دقیق تاریخها، نامها و آدرسها شروع میشوند؛ شاید گوگل کنید حتی! مهم نیست از جستجوها چیزی دستگیرتان بشود یا نه، جولایی قرار است داستانی بلند با جزییاتی چنان دقیق بگوید تا واقعا باور کنید مهندس موسوی و دکتر معتمدی در اسفند ۱۳۴۴ پا به ریگ جن گذاشتهاند، در آن شاهد وقایعی بودند و بعد ناپدید شدند؛ همچنین حتما باید باور کنید یادداشتهای آنها در سال ۱۳۷۰ در اختیار ویراستاری قرار گرفت تا منتشرشان کند و به دست شما برساند. نگران لو رفتن داستان نباشید، داستان همان صفحهی اول کتاب هم لو میرود؛ این جذابیت کشفِ آخرِ داستان نیست که خواننده را پنجاه صفحه دنبال خود میکشاند، بلکه جزییات دقیق و عینیست که در شنهای ریگِ جن رازآلود غرقش میکند.
اگر داستان اول دربارهی کویر و سیطرهی طبیعت بر انسان است، در داستان دوم، فصل بادهای یخزده، باز هم این طبیعت است که بر انسان چیره میشود. جشن عروسی است، عروسی شازدهی قجری با دختر صاحبمنصبی چکمهپوش. دل کسی با این وصلت نیست. باران میآید، سیلآسا. قرار است شهر را آب بردارد، قرار است همه بمیرند. این را فقط دایی ماشاالله میفهمد، دیوانهای که زخمهی عشق بر دل دارد و نادیده گرفته میشود. او قرار است نجاتدهنده باشد. مادر پیر و خواهرزادهی نوجوان را به طبقهی بالا میبرد، با خدموحشم. تا زیر سایهی وهمانگیز اجداد مرده و در پناه کتابها جان سالم بهدرببرند.
«اگه شما و مادربزرگات به جای جمع کردن این خنزرپنزرها مینشستین یک صفحه از اون کتابا رو میخوندین، حالا میدونستین باید چه بکنین». دایی ماشالله میگوید.
در داستان هجوم از مجموعهی پاییز ۳۲ ، طبیعت با لرزاندن زمین قدرتش را به رخ انسان میکشد. شازده شکارچیست، صبور است. اما عجبا، تمامی حیوانات از او میگریزند، زمین متعفن شده است و شاه به سفارت روس پناه برده است. شازده شهوت زندگی دارد، به تازگی با دخترکی وصلت کرده و میخواهد رامش کند، شازده صبور است. اما نه دخترک، نه ملیونِ دشمن شازده و نه زمین هیچ کدام صبور نیستند. قرار است زمین و زمان به هم گره بخورد، همهچیز فروریزد، همه بگریزند و جمجمهها با حفرههای خالی چشمان دوباره روی زمین بیایند.
در شامگاه برفی، زمانه زمانهی ترس است. چرخدندههای یک ماشین قراضه به کار افتاده و میخواهد با مرگ خودش را بشناساند. دکانها بسته، آدمها سر فرو برده و خدا به مردمان پشت کرده. تنها صداهایی که شنیده میشود صدای نعرههای خشک، جیغ زنهای رها شده، گریهی بچههای بیپناه، صدای شکستن گلدانها و کندن پردههاست… زمانه زمانهی ترس و مصادره است. مصادرهی اموال، عاطفه و تاریخ. در چنین زمانهای رستم چه میتواند بکند با سهراب، حتی اگر بشناسدش؟
اینبار برف است که هجوم آورده و انسان را مقهور کرده. اما نه فقط برف که دموکراتها هم هجوم آوردهاند و دندان تیز کردهاند برای غارت داراییهای کشور. فرشفروشزادهای گرفتار برف شده و دنبال سرپناهیست تا شب را به صبح برساند. زردپری او را به بهشت خود میبرد. بهشتی به غایت ایرانی، مملو از زیبایی و طعمهای خاطرهانگیز. بهشتی به ظاهر غریبه، اما در باطن بسیار آشنا و پذیرنده. اما این بهشتِ رویایی مانند سرابی در کویر، قرار نیست دوام آورد. مردان بیگانه قرار است چپاول کنند و باید راه نجاتی یافت. قبل از پیدا کردن راه نجات، بهشت در تاریکی و نادانی گم میشود و پیدا کردن دوبارهاش رویایی ناممکن به نظر میرسد.
در داستان پاییز ۳۲ که همنام مجموعه است، قلدرِ یک حزب به دنبال پیغامپسغامهای محرمانه به شمارهی بیستوچهار کوچه برلن میرسد و در آنجا زنی را میبیند و دلش میلرزد. مرد پا به دنیای زن میگذارد، دل میبازد و زن را به خلوت خود میآورد. عشق بر سیاست غالب میشود، عشاق به کنج امن عشقشان پناه میبرند و خود را از غائلهی روزگار کنار میکشند. عشق آنها در خزان یکی از مهمترین مردادهای تاریخ ایران گل میدهد.
اما مگر میشد در این سرزمین دل به عشق داد و به سیاست پشت کرد؟ آنها در بستر عشق و بطالت روزگار میگذرانند، اما کابوسها زن را رها نمیکنند و حزب و تعهد مرد را. سیاست راه زندگی و عشق را میبندد، عشاق میمیرند و عکس شاه هنوز بر دیوار است.
سحرگاه بیستوهشتم داستان مهجورها و به حاشیهراندهشدگان است. دراین داستان دیگر خبری از شازدهها، گنجها، زرقوبرق و اصالت نیست؛ هرچه هست ظلمت، مصیبت و تحقیر است. اما در این سیاهی، باز عشق تنها پناه است. اما در پاییز ۳۲ ،که رِنگ و لودگی میداندار میشود، جایی برای عشق و هنر نمیماند. هنر به محاق میرود و عشق پشتِ پا میخورد. زمستان میرسد و میماند. اما مرد هنرمند همچنان امیدوارانه مینوازد تا شاید عشق پیدایش کند.
زمان و مکان داستانِ آخر، برخلاف سایر داستانها، مشخص نیست. باز برخلاف داستانهای دیگر داستان در هیچ بستر تاریخی اتفاق نمیافتد. خانوادهای ساده سوار اتومبیلشان هستند تا برای تعطیلات به کلبهی کوهستانیشان بروند، دوستان زودتر رسیدهاند و منتظرند. باید از خطالرأس کوه بگذرند تا در امنیت خانه بیاسایند. برف و بوران است، رودخانه خروشان است و خطر ریزش سنگها زیاد است و هر آن ممکن است بهمن فروریزد. دورتادورشان را خطرات و تهدیدها احاطه کردهاند. آنها از بزنگاه حوادث میرهند، یکبار…اما باز ممکن است؟
مرد داستان خواب است، منقبض، بدنش منجمد شده، از ترس، از سرما، از ناتوانی در برابر قدرت طبیعت. او بین مرگ و زندگی دستوپا می زند، دیگران مشغول صحبتاند و زمان درهمریخته، جهانهای هم سو، همهی جهانهای ممکن، همهی احتمالها و همهی تجربهها همه با هم حضور دارند.
معرفی و نقد کتاب تهران| ساعت ۲:۳۰ بعدازظهر نهم اسفند…
معرفی و نقد کتاب تهران| مردی در دههی پنجم زندگیاش…
«موقعی که مرا از خانهام به اتاق او بردند، به…
معرفی و نقد کتاب تهران| «دست و پایم را ببند»،…
معرفی و نقد کتاب تهران| «تاریخ پر است از این…
معرفی و نقد کتاب تهران| وقتی پای اخبار نشستهایم و…
سلام میشه لینک داخل مطلبو چک کنید.برای من مشکل داشت.ممنون
عالی بود
خیلیم عالی مرسی از سایت خوبتون
Your email address will not be published.
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.