ادبیات روسیه ترجمه مارال فرخی
۱۳۹۹/۰۱/۰۶
نوشته: ویو گروسکوپ
معرفی و نقد کتاب تهران| زندگی خصوصی و عادتهای شخصی نویسندگان بزرگ روسیه برای من جذاب است. نویسندگانی که آنها را بهواسطهی اندیشههای درخشان و رمانهای کلاسیک قطورشان، نابغه مینامیم؛ اما از قرار معلوم آنها هم آدمهایی هستند شبیه ما. مثلاً تولستوی برای کاهش مشکلات گوارشیاش گلابی پخته میخورد. بولگاکف وسواس داشت همیشه تعداد کافی جوراب داشته باشد. چخوف بخار جوهر قطران استنشاق میکرد(البته همه این کار را انجام نمیدهند، ولی همهی ما وقتی بیمار هستیم برای خودمان درمانهای عجیبوغریب تجویز میکنیم). با دانستن اینکه این نویسندگان چقدر عجیب و در عینحال چقدر عادی بودند، میتوانیم خود را به آنها و از آن مهمتر به آثارشان نزدیکتر احساس کنیم؛ آثاری که به خطا غیرقابل فهم توصیف شدهاند.
رژیم غذایی تولستوی، بهعنوان یک گیاهخوار سفتوسخت، نمونهای از تغذیهی سالم بود. او که در پنجاه سالگی- نیمههای ۱۸۸۰ میلادی- گیاهخواری را در پیش گرفته بود، خوردن گوشت حیوانات را عملی غیراخلاقی میدانست و دستآخر مجموعهای از خوراکهای تخممرغی ابداع کرد که به صورت چرخشی وعدههای غذاییاش را تشکیل میدادند و هرازچندی برای تنوع در رژیم تخممرغ محورش، خوراک اصلی غیرتخممرغی محبوبش یعنی لوبیا و کلم بروکسل میخورد و یک بار در سال هم به خودش اجازه میداد یک برش پای لیمو بخورد.
تورگنیف رابطهی دوستی توأم با عشق و نفرت با تولستوی داشت. وقتی میانهشان خوب بود، نقش عمویی سرگرمکننده را برای بچههای تولستوی بازی میکرد.
تولستوی طرفدار تفکری بود که ما امروز آن را ذهنآگاهی مینامیم و حتی یک کتاب از نوع کتابهای خودیاری به نام تقویم دانایی هم نوشت. او هوادار راهبی هندی به نام ویوکاناندا بود که معرفی یوگا به غرب را به او نسبت میدهند. تولستوی یک بار در این باره نوشت: «از شش صبح به ویوکاناندا فکر میکنم. تردید دارم در اینکه انسان در این سنوسال بتواند از این میزان خلوص و مراقبهی معنوی فراتر رود». شواهدی مبنی بر اینکه آیا تولستوی خودش هم یوگا میکرد یا نه وجود ندارد، اما بدونشک او از اندیشههای ویوکاناندا دربارهی یوگا اطلاع داشت و من دوست دارم فکر کنم صرفاً رژیم غذایی تخممرغ محور مانع او در انجام تمرینات یوگا بود، چون هیچکس دوست ندارد هنگام انجام حرکات یوگا با عواقب انتخاب چنین برنامهی غذاییای مواجه شود.
آنا آخماتووا، شاعر بزرگ قرن بیستم روسیه، در دوران حکومت استالین برای زنده ماندن و ادامهی حرفهی نویسندگی متحمل درد و رنج غیرقابلتوصیفی شد. این رنج در شاهکار شاعر به نام مرثیه به تمامی بازتاب دارد.
وقتی اولین بار به عبارت «ترس ازدستدادن» برخوردم، بیدرنگ نام چخوف به ذهنم خطور کرد؛ کسی که فلسفهی زندگیاش را بر سه محور استوار کرده بود: وسواس انسان به مقایسهی خود با دیگران، تصور اینکه در صورت در پیش گرفتن مسیر دیگری زندگی چقدر میتوانست غنیتر باشد و خیالپردازی دربارهی زندگی-احتمالاً بهتر و جذابتر-دیگران.
فلسفهی چخوف در ترجیعبند «مسکو! مسکو! مسکو!» نمایشنامهی سه خواهر خلاصه شده است. شخصیتهای اصلی داستان، کاملاً ناتوان از درک این نکته که زندگیِ خوبِ در حال ازدسترفتن، زندگی خودشان است، پیوسته مشتاق زندگی در شهری هستند که به سختی به یادش میآورند. متأسفانه چخوف در شش سال پایانی عمرش از خونریزی ناشی از بیماری سل در رنج بود و زمان کافی برای درک مفهوم «ازدستدادن» در اختیار داشت. او به دلیل بیماری، دور از همسر عزیزش اُلگا، در یالتا اقامت داشت که این شهر را سیبری گرم مینامید، اُلگا، همانطور که حدس میزنید، بیشتر اوقات در مسکو به سر میبرد. روزگار بدی بود.
تورگنیف سعی کرد سرطان مجرای ستون فقراتش را با نوشیدن نه تا ده لیوان شیر در روز درمان کند که البته زیادی خوشبینانه بود و فایدهای نداشت.
آنا آخماتووا، شاعر بزرگ قرن بیستم روسیه، در دوران حکومت استالین برای زنده ماندن و ادامهی حرفهی نویسندگی، متحمل درد و رنج غیرقابلتوصیفی شد. این رنج در شاهکار شاعر به نام مرثیه بهتمامی بازتاب دارد. مرثیه مجموعه شعر دربارهی زنانی است که زندگیشان را بیرون زندانها و کمپها در صفهای طولانی در انتظار خبری از عزیزانشان میگذرانند. از آنجا که آخماتووا مجاز نبود رسماً به عنوان نویسنده کار کند و مدام زیرنظر پلیس مخفی بود، پس پول چندانی هم نداشت. بهرغماینها، در دههی سی میلادی در جلسههای شعرخوانی، بهسبک پیش از انقلاب، پیراهنهای شب ابریشمی گلدوزی شدهی مشکی-مانند پیراهنهای نورما دزموند فیلم سانست بلوار- میپوشید. پیراهنهایی که به قول ویتالی ویلِنکین منتقد، کاملاً مندرس بودند.
آخماتووا با وجود داشتن زندگیای که خوشبینترین آدمها را هم افسرده میکرد، استعداد خاصی در برقراری دوستی نزدیک با آدمهای شوخطبع داشت. زمانی که او و دوستش نادژدا ماندلشتام در تاشکند در وضعیت نیمهتبعیدی زندگی میکردند، متوجه شدند هنگامی که خانه نبودند مأموران کمیساریای خلق در امور داخلی از آپارتمانشان «بازدید» کردهاند. روی میز، کنار آینهای که از اتاقی دیگر آورده شده بود، یک رژلب قرار داشت. نادژدا ماندلشتام با ناخشنودی در دفتر خاطراتش نوشت او و آخماتووا میدانستند رژلب نه به آنها که به سایهای زننده و نفرتانگیز تعلق داشت. هرکس بتواند به سلیقهی مأمور کمیساریای خلق در امور داخلی در زمینهی رژلب، در زمانهی اندوه بزرگ و مخاطرات شخصی ایراد بگیرد، او را دوست خود میدانم.
بیتردید، ایوان تورگنیف، نویسندهی پدران و پسران و یک ماه در ییلاق، سرزندهترین و لذتجوترین چهرهی تاریخ ادبی روسیه است. او بدخلق و بیثبات بود و شخصیتی نمایشی داشت. تورگنیف به دنبال معشوقهی قدیمیاش که خوانندهی اپرا بود دور اروپا سفر میکرد و هنگامی که معشوقه او را رنجاند، مرکبدانی را به سمتش پرتاب کرد. یک بار هم به یک بازیگرگفت چهرهاش او را به یاد وزغ میاندازد.
رژیم غذایی تولستوی، بهعنوان یک گیاهخوار سفتوسخت، نمونهای از تغذیهی سالم بود. او که در پنجاه سالگی- نیمههای ۱۸۸۰ میلادی- گیاهخواری را در پیش گرفته بود، خوردن گوشت حیوانات را عملی غیراخلاقی میدانست و دستآخر مجموعهای از خوراکهای تخممرغی ابداع کرد که به صورت چرخشی وعدههای غذاییاش را تشکیل میدادند.
تورگنیف رابطهی دوستی توأم با عشق و نفرت با تولستوی داشت. وقتی میانهشان خوب بود، نقش عمویی سرگرمکننده را برای بچههای تولستوی بازی میکرد. عمویی که آنها را با رقصهای مسخره و ادای مرغ را درآوردن موقع سوپ خوردن، سرگرم میکرد (این را گفتم اما من هم درگیر بحثی خشونتبار با مترجم روسی کتابم هستم دربارهی اینکه آیا تورگنیف موقع سوپ خوردن ادای مرغ درمیآورد یا مرغهای سوپخور را دست میانداخت؟ بههرحال او میتوانست آدم بامزهای باشد). وقتی هم بیمار شد، درمانی بهتر از استنشاق بخار جوهر قطران چخوف برای خودش پیدا کرد و سعی کرد سرطان مجرای ستون فقراتش را با نوشیدن نه تا ده لیوان شیر در روز درمان کند که البته زیادی خوشبینانه بود و فایدهای نداشت.
سولژنتسین نویسندهی مجمعالجزایر گولاک، شاید در میان تمام نویسندگان بزرگ روس، کسی بود که بیشترین وابستگی را به عادتهایش داشت. من دوست دارم او را معلم زندگی در جهنم بدانم. نیویورک تایمز او را چهرهای که « به سختی و خشونت انجیل» توصیف کرد. هروقت به او فکر میکنم آهنگی از شریل کرو به نام «همه کارهایی میخوام انجام بدهم» را به یاد میآورم که در بخشی از آن میگوید «از خود میپرسم آیا او تا به حال یک روز در زندگیاش خوش گذرانده؟». تا آنجایی که توانستم کشف کنم، برای سولژنتسین عادی بود که ۱۸ ساعت از روزش را صرف نوشتن و تحقیق کند. یکی از افسانههایی که دربارهاش گفته میشود این است که هرگز به تماسهای تلفنی پاسخ نمیداد. این کار وظیفهی دیگران بود، مثلاً همسرش. همسر سولژنتسین دربارهی عادتهای او گفت: «پنج سال تمام از خانه خارج نشد. او دچار نقصی در مهرههای ستون فقراتش بود اما هر روز پشت میزش مینشست و کار می کرد». این تمام چیزی است که لازم است دربارهی سولژنتسین بدانید، نقص در مهرههای ستون فقرات داشت اما هر روز مینشست و کار میکرد.
سولژنتسین نویسندهی مجمعالجزایر گولاک، شاید در میان تمام نویسندگان بزرگ روس، کسی بود که بیشترین وابستگی را به عادتهایش داشت. من دوست دارم او را معلم زندگی در جهنم بدانم.
در پایان داستانی هم دربارهی شیوهی خوشگذرانی او بخوانیم. در مصاحبهای در اوایل دههی هفتاد میلادی از لیدیا چُکووسکایا دربارهی دوستیاش با سولژنتسین پرسیده شد. او گفت هر دوی آنها ساعتهای نوشتن مشابهی داشتند (زن بیچاره) و سولژنتسین نگران بود مبادا مزاحم کار او شود. او روی یخچال یادداشتهایی با این مضمون برای چُکووسکایا میگذاشت: «اگر ساعت ۹ بیکاری میتوانیم باهم رادیو گوش کنیم». میبینید؟ او بالاخره خوب میدانست چطور خوش بگذراند.
منبع: https://lithub.com/the-weirdos-of-russian-literature/
معرفی و نقد کتاب تهران| کلاه پوستی برای رفیق یفیم…
کسی که میمیرد، خاطراتش را با آدمها شبیه به خیال…
کاش مثل درخت بامبو بودم که به جائی تعلق ندارد.…
معرفی و نقد کتاب تهران| ماجرای هفت روز در شهر درسدن…
معرفی و نقد کتاب تهران | از دو که حرف…
معرفی و نقد کتاب تهران | از برادران زخمی ما…
Your email address will not be published.
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.